عزادار

لغت نامه دهخدا

عزادار. [ ع َ ] ( نف مرکب ) ماتم زده و آنکه بحالت عزا و سوگواری باشد. ( ناظم الاطباء ). شخصی که بمناسبت فوت یکی از نزدیکان سوکوار باشد. ( فرهنگ فارسی معین ). ماتمی. مصیبت زده. سوکوار.
شادی و عیش عالم در خاطر دل افکار
شرمنده تر ز عید است در خانه عزادار.محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).دوستان را نبود بس که بهم یکرنگی
پوشش مرده سفید است و عزادار سیاه.میرزا اسماعیل ایما ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

ماتم دار، ماتم زده، ماتم دیده، آن که در مرگ کسی سوگوار است.

فرهنگ فارسی

( صفت ) شخصی که به مناسبت فوت یکی از نزدیکان سوگوار باشد ماتم زده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم