شکوفه کردن

لغت نامه دهخدا

شکوفه کردن. [ ش ِ / ش ُ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شکوفه برآوردن درخت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || قی کردن. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر منم میوه های تر به سفر
پس شکوفه کنم زبیم جگر.خاقانی.دیده ای نحل چون شکوفه خورد
پس خورد، انگبین شکوفه کند.خاقانی.دوستگانی داد شاهم جام دریاشکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست.خاقانی.چنان دان که از غنچه لعل و در
شکوفه کند هرچه آن گشت پر.نظامی.آن شب از رخنه ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش.نظامی.درختان در آن ماه برفی که خوردند
در این ماه کردند یکسر شکوفه.کمال اسماعیل ( از انجمن آرا ).

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - شکوفه برآوردن درخت . ۲ - استفراغ کردن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - شکوفه بر آوردن درخت . ۲ - قی کردن استفراغ کردن .

ویکی واژه

شکوفه برآوردن درخت.
استفراغ کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم