لغت نامه دهخدا
بدو گفت پیران که ای شهریار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار.فردوسی.همه سوگوار و پر از آب روی
سوی راه ایران نهادند روی.فردوسی.آن روز قوی و شاد بودم
امروز ضعیف و سوگوارم.ناصرخسرو.ز کفار مکه نبود ایچ کس
به دل ناشده سوگوار علی.ناصرخسرو.عجب دارم زبخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است.مسعودسعد.اما چکنم قبول کن عذر
کز مرگ امام سوگوارم.خاقانی.نه همدردی مرا نه غمگساری
همی گریم چنین چون سوگواری.نظامی.روز مجلس بود مردی سوگوار
زآنکه خر گم کرده بود آن بی قرار.عطار.سرگشته و سوگوار از آنم
شوریده و خسته دل از اینم.عطار.گرچه مینالد بجان او سوگوار
دل شکسته سینه خسته گو بزار.مولوی.مدام از پریشانی روزگار
دلش حسرت آلود و تن سوگوار.سعدی.شبی بکلبه احزان دوستان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی .حافظ.رجوع به سوکوار شود.