سروی

لغت نامه دهخدا

سروی. [ س َ ] ( اِ ) سرون که شاخ گوسفند و گاو باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) :
آنکه از عدل او بریده شود
به سروی حمل گلوی ذئاب.سوزنی.
سروی. [ س ُ ] ( اِ ) سرین و کفل مردم و چاروا. ( برهان ). رجوع به سرون و سرین شود.
سروی.[ س َرْ ] ( اِخ ) میر علیشیر نوایی گوید: ملا سروی ولدحافظ علی بیرجندی است که عالم قرائت را در این زمانها برابر او کسی ندانسته. اما غریب هیأت مطبوع دارد... اما شاعری معنی دیگر است. از او است این مطلع:
کاشکی دامن کشان آید قد رعنای او
تا نبیند دیده غیری نشان پای او.( از مجالس النفایس ص 157 ).
سروی. [ س َرْ ] ( اِخ ) مولانا سروی خراسانی است و طبع سلیم و فهم مستقیم دارد و این مطلع از اوست :
تا سوار چابک من سوی میدان مست رفت
هر طرف چابک سواری را عنان از دست رفت.( از مجالس النفایس ص 392 ).

فرهنگ معین

(سُ یا سَ ) (اِ. ) شاخ جانوران .

فرهنگ فارسی

نوعی از خطو ط اسلامی نخلی .
( اسم ) شاخ جانوران سرو .
مولانا سروی خراسانی است و طبع سلیم و فهم مستقیم دارد ٠

فرهنگ اسم ها

اسم: سروی (دختر) (فارسی) (طبیعت، مذهبی و قرآنی) (تلفظ: sarvi) (فارسی: سَروي) (انگلیسی: sarvi)
معنی: منسوب به سرو، نام نوعی از خطوط اسلامی، نوعی از خطوط اسلامی، نخلی، شجری

ویکی واژه

شاخ جانوران.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم