لغت نامه دهخدا
سردارتاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم.خاقانی.ای قبله انصار دین سردار حق سردار دین
آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته.خاقانی.رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.نظامی.سردار خاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه یزید.سیف اسفرنگ.دیباچه مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.سعدی.|| آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. ( انجمن آرای ناصری ).
سردار. [ س ِ ] ( اِ مرکب ) نام سرخدار است در فومن. ( جنگل شناسی ص 256 ). رجوع به سرخدار شود.
سردار. [ س َ ] ( اِخ ) متخلص به یغما. مجموعه وی بنام سرداریه ساخته و معروف شده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 217 و 219 و یغمای جندقی شود.