سربلندی

لغت نامه دهخدا

سربلندی. [ س َ ب ُ ل َ ] ( حامص مرکب ) سرفرازی. مقابل سرافکندگی. مفاخرت. مباهات :
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست.نظامی.گرچه بهرام سربلندی داشت
دانش و تیغ و زورمندی داشت.نظامی.فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را.نظامی.لیلی ز سریر سربلندی
افتاده به چاه دردمندی.نظامی.برآستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد.حافظ.در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی.حافظ.

فرهنگ عمید

سرافرازی، افتخار.

فرهنگ فارسی

سرافرازی افتخار .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم