رهگذار

لغت نامه دهخدا

رهگذار. [ رَ گ ُ ] ( اِ مرکب ) راه. ( ناظم الاطباء ). رهگذر. ( فرهنگ فارسی معین ).
- رهگذار دادن ؛ راه دادن. گذر کسی را به جایی قرار دادن :
این عدوی عمر بود رهبر من
سوی خرد دادرهگذار مرا.ناصرخسرو. || راه تنگ. ( ناظم الاطباء ). ممر. معبر. گذرگاه. رهگذر. ( یادداشت مؤلف ) :
بره کشتی و خورد و رفت این سوار
چه آید ترا زو در این رهگذار.فردوسی.همه هرچه بد لشکر ترک خوار
بکشت و بیفکند بر رهگذار.فردوسی.که گر پر بر آرد یل اسفندیار
نیارد گذشتن بر آن رهگذار.فردوسی.مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در رهگذار.فردوسی.سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هرچه هست در این رهگذار بی معنی.ناصرخسرو.گر آگاهی که اندر رهگذاری
چه افتادی کنون در کار و باری.ناصرخسرو.چون بر گریز دولت تو شد روان ملک
راست چون بهار همه رهگذار ملک.مسعودسعد. || مجری. مسیل.
- رهگذار آب ؛ مجرای آن : مسیل ؛ رهگذار سیل. ( یادداشت مؤلف ) :
ای پای بست عمر تو بر رهگذار سیل
چندین امل چه پیش نهی مرگ از قفا.سعدی. || محل به هم برخوردن دو راه و یا بیشتر. ( ناظم الاطباء ). || ( نف مرکب ) عابر. که از ره بگذرد. که از راه عبور کند.( یادداشت مؤلف ). سیاح. ( ناظم الاطباء ) :
چو می دانی کز اینجا رهگذاری
ره آوردت ببین تا خود چه داری.ناصرخسرو.چو زر و سیم و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندی و شهری و رهگذار و رهی.ناصرخسرو.روزی ز روزها به سر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت مردان رهگذار.سوزنی.برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد.مولوی.بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.مولوی.ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پایی گذارند.پروین اعتصامی. || سایر. متحرک. در حرکت. روان :
پای آن به ْ که رهگذار شود.
روی آن به ْ که پایدار شود.نظامی.|| پاسبان و نگهبان. گزمه شب و شبگرد. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به رهگذر و راهگذار در همه معانی شود.

فرهنگ معین

(رَ گُ ) (ص فا. ) ۱ - عابر. ۲ - مسافر. ۳ - پاسبان .

فرهنگ عمید

۱. کسی که از راهی عبور کند، عابر.
۲. مسافر.

فرهنگ فارسی

عابر، مسافر، ازراهی گذشتن
( صفت ) ۱ - عابر گذرنده . ۲ - مسافر سیاح . ۳ - پاسبان نگهبان .
رهگذر دادن . راه دادن . گذر کسی را بجایی قرار دادن .

ویکی واژه

عابر.
مسا
پاسبان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم