لغت نامه دهخدا ذمام. [ ذِ ] ( ع اِ ) حق. واجب. || حرمت. آب رو. || زینهار. ( دهار ) ( نطنزی ). ایلاف. ج ، اَذِمّة. || چاههای اندک آب. || دیوان ذمام ، ظاهراً دیوان رسیدگی به دعاوی بوده است.ذمام. [ ذِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ ذمیم. و ذِمَّة.
فرهنگ فارسی حق، حرمت، واجب، ینهار، اذمه جمع( اسم ) ۱ - حق واجب . ۲ - حرمت آبرو . ۳ - زینهار امان . ۴ - تامینی که مسلمانان در جهت دعوت بمتخاصمان دهند امان مطلق .