لغت نامه دهخدا
- مار اسمر؛ مار گندمگون و سبزه. - || کنایه است از قلم :
بر عدو زهر و بر ولی مهره ست
هرچه آن مار اسمر افشانده ست.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 82 ). || سیاه. سیاه رنگ. به رنگ سیاه :
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشیداسمرش.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 219 ).- سر کلک اسمر ؛ نوک سیاه رنگ قلم به مناسبت آغشته شدن به مرکب :
بحر اخضر به ارزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 125 ).- شام اسمر ؛ شام سیاه. شب تاریک :
نیزه دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمرسنان باد از ظفر.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 496 ).|| افسانه گو و قصه خوان. ( از غیاث اللغات ). || شیر ماده آهو. لبن ظبیه. || نامی است برای نیزه. || سال خشک و بی باران. ( از اقرب الموارد ).
اسمر. [ اَ م ُ ] ( ع اِ ) ج ِ سَمُر و سَمُرة. رجوع به سَمُر و سَمُرة شود.