لغت نامه دهخدا
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.رودکی.دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجگی باشدْت و آزار [ و ] گزند.رودکی.پسندش نیامد همی کار من
بکوشد برنج و به آزار من.فردوسی.نیامدْش با مغز گفتار اوی
سرش تیزتر شد به آزار اوی...فردوسی.ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی...فردوسی.پشوتن بدو گفت کاین است راه
بدین باش و آزار مردان مخواه.فردوسی.بدانست کاین جادوئی کار اوست
بدو بد رسیدن ز آزار اوست.فردوسی.وگر سر بپیچم ز گفتار اوی
هراسان شود دل ز آزار اوی.فردوسی.ور بدرّی شکم و بندم از بندم
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.منوچهری.من نیز از این پس تان ننمایم آزار.منوچهری.سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم. ( تاریخ سیستان ).
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.ناصرخسرو.چون که بجوئی همی آزار من
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟ناصرخسرو.جانش از آزار آن جهان برهد
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.ناصرخسرو.جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.ناصرخسرو.بنالد همی پیش گل زار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد.ناصرخسرو.غیبت مکن و مجوی کس را آزار
هم وعده آن جهان منم باده بیار.خیام.گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.سنائی. || کین. کینه. عداوت. بغض. بغضاء. دلتنگی. آزردگی. ملال. ملالت خاطر. || رنجیدگی.رنجش. شکرآب :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.ابوشکور.ز من خسرو آزار دارد همی
دلش از رهی بار دارد همی.فردوسی.ترا و مرا رنج بسیار داد
روان وی از ما بی آزار باد.فردوسی.