بجستن

لغت نامه دهخدا

بجستن. [ ب ِ ج ُ ] ( مص ) جستن. طلب. طلب کردن. جویا شدن. و رجوع به جستن شود.
بجستن. [ ب ِ ج َ ] ( مص ) جستن. || گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن : برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. ( مجمل التواریخ والقصص ).
- بجستن اندام ؛ اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد ؛ هبوب.وزیدن. رها شدن. بیرون شدن : هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. ( کلیله و دمنه ).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.مولوی.

فرهنگ فارسی

جستن یا گریختن .

ویکی واژه

فرار کردن
be jastan
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال زندگی فال زندگی فال تک نیت فال تک نیت فال لنورماند فال لنورماند فال ورق فال ورق