بدخو

لغت نامه دهخدا

بدخو. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. ( ناظم الاطباء ). دنانس. جأث. دعن. مدعن. ( منتهی الارب ). فظ. جنعاظ. شموس. سَی َّءالخلق. برنتی ̍. بشع. ( یادداشت مؤلف ). کج خلق. زشت خو :
کرا کار با شاه بدخوبود
نه آزرم و نه تخت نیکو بود.ابوشکور.ایشان [ خفجاقیان ] قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند.( حدود العالم ). و مردمانش [ مردمان غور ] بدخواند وناسازنده و جاهل. ( حدود العالم ).
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.فردوسی.گنه کار هم پیش یزدان تویی
که بدنام و بدگوهر و بدخویی.فردوسی.پرستنده شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و رنج.فردوسی.خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.عنصری.بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری.منوچهری.جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.منوچهری.بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت مولّه.منوچهری.همیشه بدخو در رنج باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339 ).
این آرزو ای خواجه اژدهاییست
بدخو که ازین بتر اژدها نیست.ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 63 ).همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان بمسمار دارد.ناصرخسرو.بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
دراین مقام همی نرم و رام باید کرد.ناصرخسرو.یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی.( فارسنامه ابن البلخی ص 74 ) و دارابن دارا بدخو بودی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 56 ). این اردشیر ( برادر شاپور ذوالاکتاف ) ظالم و بدخو و خونخوار ( ؟ ) و چند معروف را بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 72 ). از این نازک طبعی ، خرده گیری ، عیبجویی ، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. ( سندبادنامه ص 206 ).
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.نظامی.گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست.سعدی ( رباعیات ).بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.

فرهنگ عمید

۱. بدخلق، تندخو.
۲. بی ادب، بدخیم.

فرهنگ فارسی

( صفت ) بد خلق بد خیم ذ زشت خوی تند خو مقابل خوش خوی نیک خوی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال شمع فال شمع فال انگلیسی فال انگلیسی