لغت نامه دهخدا
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.خسروانی.بکند هردو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را به وشنگ.منطقی.ببندد دهان خود از فرط بخل
که برناید از سینه او رچک.طیان.مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره.منوچهری.یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.ناصرخسرو.اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن.مسعودسعد.بجود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست.مسعودسعد.که می بینم مردمان را که مرا ببخل نسبت می کنند و بخدا که من بخیل نیستم. ( کلیله و دمنه ).
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.خاقانی.شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی.خاقانی.مگر که بخل شبی برکرم شبیخون کرد
چنانکه از صفت ناتمام او زیبد.خاقانی.ظلم را چون هدف جگر بدرید