لغت نامه دهخدا
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم.نظام قاری ( دیوان ص 96 ).مخفف آن ، ستبرق :
تو گوئی بباغ اندرون روزبرف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادرهمه
ستبرق ز بالای سر تا بران.منوچهری.صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهری.
استبرق. [ اِ ت َ رَ ] ( اِ ) استبرک. از درختان کائوچوئی ایران است ودر نقاط گرمسیر و سواحل جنوبی و از خوزستان تا مکران و بلوچستان همه جا از ارتفاع 950 ( در منصورآباد لار ) تا 1100 ( در اطراف بم ) دیده شده است. ( گااوبا ). درختچه یا بوته ایست که به ارتفاع پنج گز میرسد و در نواحی خرماخیز ایران بسیار است و آنرا کائوچو هست. نامی است که در شیراز و دیگر قسمتهای فارس به عشر دهند.غَلبلب. عوشر. عُشّر. غَرق. کرک. خرگ. عشر. عِشار. اَکَرن. مَدار. اوشر. گویند با این گیاه در دوره هخامنشی دیبای شوشتری میکرده اند، یعنی جامه استبرق.