بسامان

لغت نامه دهخدا

بسامان. [ ب ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) نیک و خوب و راست. ( ناظم الاطباء ) :
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.سعدی ( بوستان ).کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تر از غیبت است.سعدی ( بوستان ).بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم. حافظ. || با سامان ؛ منظم ، مرتب :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشدکارها.سعدی ( بوستان ).و رجوع به شعوری ، ج 1 ورق 186 شود. || خوش حالت. || آسوده خاطر. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(بِ ) (ص مر. ) ۱ - مرتب ، آماده . ۲ - آسوده خاطر.

فرهنگ عمید

۱. خوب، نیکو.
۲. مرتب، با نظم و آراستگی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- نیک خوب . ۲- مصلح. ۳- مرتب آماده . ۴- خوش حالت . ۵- آسوده خاطر .

ویکی واژه

مرتب، آماده.
آسوده خاطر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم