بزو

لغت نامه دهخدا

بزو. [ ب َزْوْ ] ( ع مص ) گردن کشی کردن. ( آنندراج ). || قهر کردن. ( آنندراج ). تطاول کردن. ( از اقرب الموارد ). تطاول کردن و غالب شدن بر کسی. ( ناظم الاطباء ). || سخت گرفتن. ( آنندراج ). || مقهور کردن و دارگیر نمودن. ( ناظم الاطباء ). مقهور کردن. ( المصادر زوزنی ). || کار کردن. ( آنندراج ). || بزا ( کجی پشت ) گردیدن. ( ناظم الاطباء ). مبتلا به بیماری بزا شدن. ( از اقرب الموارد ).
بزو. [ ب ِ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند. ( از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) بزه
ده کوچکی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم