لغت نامه دهخدا
گشاده دلان را بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار.فردوسی.نگر تا نباشی جز از بردبار
که تیزی نه خوب آید از شهریار.فردوسی.خردمند گر دل کند بردبار
نباشد بچشم جهاندار خوار.فردوسی.چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی بچشم خردمند خوار.فردوسی.بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری.فرخی.پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.فرخی.خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی.نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار.فرخی.تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوب است بردباری.منوچهری.نیست به بد رهنمون نیست ببد مضطرب
نیست ببد بردبار نیست ببد متهم.منوچهری.گر با تو بردباری چندی نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.منوچهری.خدایا تو حلیم و بردباری
که بر مؤبد همی آتش بباری.( ویس و رامین ).همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا بردبارا.( ویس و رامین ).تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند درکین بتر بردبار.اسدی.با جاهل و بی خرد درشتم
با عاقل نرم و بردبارم.ناصرخسرو.بروز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا دل بردبار علی.ناصرخسرو.بر سر من تاج دین نهاده خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا.ناصرخسرو.ما بسیار سخن ناسزا با شاه گفته ایم اما شهریار خود بردبار است. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.سوزنی.بردبار شو تا ایمن شوی. ( مرزبان نامه ).
تو نمی بینی که یار بردبار