لغت نامه دهخدا
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.دقیقی.مهان جهانش [ گشتاسب را ] همه باژ و ساو
بدادند و بر خود گرفتند تاو.دقیقی.به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت باید ترا بیکران.فردوسی.جهان سربسر پیش فرمان تست
بهر کشوری باژ و پیمان تست.فردوسی.ز دینار رومی بسالی سه بار
همی باژ باید دو ره صد هزار.فردوسی.زهرکشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند.فردوسی.تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باژ و سا کردی.عسجدی.خسروی غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون باژ و خرگاه.بهرامی ( از صحاح الفرس ).اگر از پی باژ شاه آمدی
بفرمان او کینه خواه آمدی.اسدی ( گرشاسب نامه ).به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان.اسدی ( گرشاسب نامه ).چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را.اسدی ( گرشاسب نامه ).پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.ناصرخسرو.و باژها او نهاد در همه جهان [ ضحاک ]. ( فارسنامه ابن البلخی ص 35 ).