لغت نامه دهخدا
رو سفید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که روی ادهم بود.مولوی. || آثار نو. ( منتهی الارب ). || آثار کهنه و پوسیده. ( منتهی الارب ). || رنگی از رنگهای اسپ.بور. || شتر یا اسپ خاکسترگون که سیاهی آن بر سپیدی غالب باشد. ( منتهی الارب ). || اسب سیاه. ( مهذب الاسماء ). || ستور سیاه رنگ.اسبی سیاه بش و دنبال سرخ :
ستام شب را جسری کنم بطرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم.مسعودسعد.چگونه ادهمی آن ادهمی که من زبرش
چنان نشستم چون برفراز دیوان جم.سنائی.تا خورشید پیاده بیند
خورشید دگر فراز ادهم.خاقانی.|| بند. ( منتهی الارب ). قید. بند چوبین که بر پای نهند. ( مهذب الاسماء ). کند. کنده. بند آهن. اکثر اهل لغت بمطلق بند تفسیر کرده و ظاهر آنست که مخصوص به آهن باشد. ( آنندراج ). بند آهنی که در پای مجرمان اندازند. ( غیاث ). || لیل ٌ ادهم ؛ شبی سیاه. مؤنث : دَهْماء. ج ، اداهم.
ادهم. [ اَ هََ ] ( اِخ )شاعری ایرانی از مردم کاشان. وی اکثر عمر خویش به بغداد گذرانیده است و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بتاریخ وفات وی دست نیافتم. از اشعار اوست :
کس را نبینم روز غم جزسایه در پهلوی خود
آنهم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود.
ادهم. [ اَ هََ ] ( ع اِ ) از اعلام اسب. || ( اِخ ) نام اسب بنی بجیربن عبّاد. || نام اسب عنترةبن شدّاد عَبْسی. || نام اسپ معاویةبن مرداس سلمی. || نام اسب هاشم بن حرمله مرّی.
ادهم. [ اَ هََ ] ( اِخ ) ابن حَظَرَه لحمی. صحابی است.
ادهم. [ اَ هََ ] ( اِخ ) ابن ضرار الضبی. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 44 شود.
ادهم. [ اَ هََ ] ( اِخ ) ابن طریف السدوسی مکنی به ابی بشر. تابعی است.
ادهم. [اَ هََ ] ( اِخ ) ابن عمرو. رجوع به عقدالفرید چ محمدسعید العریان ج 3، و رجوع به فهرست همین جلد شود.
ادهم. [ اَ هََ ]( اِخ ) ابن محرّزبن اَخشن ، شاعر فارسی. تابعی است.
ادهم. [ اَ هََ ] ( اِخ ) ابن منصوربن زید بلخی. پدر سلطان ابراهیم که پادشاهی بلخ ترک داده درویشی اختیار کرده بود و قصه آن مشهور است. ( مؤید الفضلاء ). و رجوع به ابراهیم ادهم شود.