لغت نامه دهخدا
- سویق الارزه ؛ تلخان برنج.
- سویق التفاح ؛ تلخان سیب.
- سویق الحنطه ؛ تلخان گندم.
- سویق الخرنوب و الغبیرا.
- سویق الرمان . سویق الشعیر. سویق القرع.
- سویق النبق .
برای شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه ، تحفه حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود.
|| می. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). شراب یا شیرینی : قیل لابی نواس صف لنا الاشربة. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه.و اما السویق فبلغة العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامة حاموها حول الحق فلم یصیبوه. ( شرح شریشی بر مقامات حریری ، یادداشت بخط مؤلف ).
سویق. [س َ ] ( اِخ ) غزوالسویق. نام یکی از غزوات رسول ( ص ). در این جنگ ابوسفیان و اتباعش که جهت سبکباری انبانها از پشت انداخته بودند برگرفتند. ( از تاریخ گزیده ص 141 و 142 ). رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 106 شود.