سرهال

لغت نامه دهخدا

سرهال. [ س َ ] ( ص مرکب ) مردم سرگشته و سرگردان. ( برهان ). سرگردان. ( اوبهی ). سرگردان بوده. ( لغت فرس ) :
بدان منگر که سرهالم به کار خویش محتالم
شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم.طیان.مؤلف آنندراج گوید: در فرهنگها نیافتم و هال در پارسی بمعنی قرار آمده و به این معنی مخالف است. || هر چیز که همیشه در گردش باشد. ( برهان ). چیزی که در گشتن باشد مانند فلک و گردون. ( جهانگیری ). || ( اِ مرکب ) گردون و فلک را نیز گفته اند. ( برهان ).

فرهنگ معین

(سَ ) (ص مر. ) سرگردان .

فرهنگ عمید

۱. سرگشته، سرگردان، حیران.
۲. پریشان.

ویکی واژه

سرگردان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال نخود فال نخود فال تک نیت فال تک نیت فال تاروت فال تاروت