خشل

لغت نامه دهخدا

خشل. [ خ َ ش َ ] ( ع اِ ) مقل خشک. مقل تر. ( یادداشت بخط مؤلف ). نوعی صمغ است و آنرا مقل گویند و به مقل ازرق مشهور است و بواسیر را نافع باشد و به عربی خضلاف خوانند و بعضی گویند خضلاف درخت مقل مکی کلی است. ( از برهان قاطع ) ( از منتهی الارب ). || آنچه بکار نیاید. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || خسته مقل. ( منتهی الارب ).
خشل. [ خ َ ] ( ع اِ ) بیضه تهی کرده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || گیاهی زرد و سرخ و سبز. ( منتهی الارب ). || سرهای دست برنجن و سرهای خلخال. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || مقل. مقل خشک یا مقل تر. مقل ریزه ، خَشَل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || خسته مقل. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). خَشَل. ( منتهی الارب ). || ( مص ) بلایه و فرومایه کردن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خشل. [ خ َ ش َ ] ( ع مص ) کهنه شدن جامه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

کهنه شدن جامه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال آرزو فال آرزو فال عشق فال عشق فال زندگی فال زندگی