لغت نامه دهخدا
باریاب. [ رْ ]( نف مرکب ) آنکه بحضور و دربار سلاطین دخل دارد. ( آنندراج ).باریافته بحضور شاهی یا امیری. کسی که بار یافته باشد و اذن دخول در مجلس داشته باشد. ( ناظم الاطباء ). شرفیاب حضور. ( دِمزن ). و رجوع به «بار» شود. || ( اِ ) لهجه ای است در پاریاب و بصورتهای فاریاب ، فاریاو و پاریاو و فاراب نیز آمده است و بمعنی زمینی است که با آب رودخانه و آب کاریز مزروع شود. رجوع به برهان ذیل پاریاب و پاراب و فاریاب شود : و غله آنجا «خشت و کماج » بعضی بخس است و بعضی باریاب. ( فارسنامه ابن البلخی چ لندن ص 143 ). بعضی که پشته ها و افرازها باشد بخس باشد و نشیبها باریاب ، و آبها روان است. ( فارسنامه ابن البلخی چ لندن ص 144 ).
باریاب. [ رْ ]( اِخ ) فاریاب باشد. ( سمعانی ). شهری است از گوزگانان بر شاهراه کاروان و بسیارنعمت. ( حدود العالم ). پس از آنجا به شبورغان رفتم ، شب بدیه باریاب بودم و از آنجا براه سمنگان وطالقان بمروالرود شدم. ( سفرنامه ناصرخسرو چ 1335 زوار ص 2 ). نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم سی و شش فرسنگ بود. ( ایضاً ص 128 ). رجوع به فاریاب و پاریاب شود.