آمخته

لغت نامه دهخدا

( آمخته ) آمخته. [ م ُ ت َ / ت ِ ] ( ن مف / نف ) مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته :
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.دقیقی. || تعلیم داده. یادداده. || در تداول امروزین ، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته.
- آمخته شدن ؛ معتاد شدن.
- آمخته کردن ؛ معتاد کردن.
- گنجشک آمخته ؛ گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد.
- مثل گنجشک آمخته ؛ که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود.

فرهنگ معین

( آمخته ) (مُ تِ ) (ص مف . ) نک آموخته .

فرهنگ فارسی

( آمخته ) ( اسم ) ۱ - یاد گرفته تعلیم گرفته. ۲ - موئ دب فرهخته . ۳ - معتاد خوگر. ۴ - رام شده مائ نوس دست آموز .

ویکی واژه

'
مأنوس شده، خو کرده، عادت کرده. آموخته. آمخته به پیاده‌روی بود، اگرچه شهر تا خانه‌اش دو فرسنگ فاصله داشت، بیش از یک میدان به نظرش نمی‌آمد. «صادق هدایت»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم