هزاردانه

لغت نامه دهخدا

هزاردانه. [ هََ / هَِ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب، اِ مرکب ) تسبیح که هزاردانه دارد. ( یادداشت به خط مؤلف ). قسمی سبحه که عدد دانه های آن هزار است. ( یادداشت دیگر ):
تسبیح هزاردانه بر دست مپیچ.سعدی ( گلستان ).نُه چرخ هزاردانه گردان
در حلقه ذکر خانقاهت.سلمان ساوجی ( از آنندراج ).|| به معنی برنج به کار رود. عوام هنگامی که بر سر سفره اند و خواهند که سوگند خورند گویند «به این هزاردانه » و به برنج اشاره کنند، یعنی به این برنج، به این نعمت. ( از یادداشتهای مؤلف ). نظیر آن در تداول گویند: به این دانه ٔناشمرده، یعنی گندم یا برنج. || خوشه ای که دارای دانه های بسیار بود. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱- خوشهای که دارای دانه های بسیار بود.۲- سبحهای که دارای هزاردانهیاقریب به آن باشد. ۳- گل صدبرگ
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
گده
گده
گودوخ
گودوخ
دیکته
دیکته
علت
علت