برپاشیدن

لغت نامه دهخدا

برپاشیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) پاشیدن:
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
برپاش تو بر جراحتش پلپل.ناصرخسرو.رجوع به پاشیدن شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ایده آل
ایده آل
محنت
محنت
اندر
اندر
جنگ اول، به از صلح آخر
جنگ اول، به از صلح آخر