احرنجام

لغت نامه دهخدا

احرنجام. [ اِ رِ ] ( ع مص ) احرنجام ابِل؛ بر هم افتادن شتران در بازگشتن. اِحرنجام القوم؛ بر هم افتادن جماعت. || انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام. || اراده کاری کرده بازایستادن از آن.

فرهنگ فارسی

برهم افتادن شتران در بازگشتن