نهشتۀ خشکی زاد
جمله سازی با نهشتۀ خشکی زاد
آب تا هست، به خشکی نتوان کشتی بست مانع توبه بود گریه مستانه مرا
به سجده خاک شدی همچو اشک و زین غافل که خاک هم تری از خشکی وضوی توداشت
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی
چو خواهد بود سال بد به گیهان پدید آیدْش خشکی در زمستان