پرخ

لغت نامه دهخدا

پرخ. [ پ ِ رِ ] ( اِ ) گیاهی است دارای کائوچوک بسیار که در کلاکها و بیابانهای بسیار گرم میان راه بندرعباس به کرمان یا لار به بندرلنگه و میان راه چاه بهار به خاش دیده شده است وآنرا پَرَه نیز نامند.

فرهنگ عمید

درختچه ای خودرو که در بیابان های گرم اطراف بندرعباس، لار و چابهار می روید و شیرابه ای دارد که به کار ساختن کائوچو می خورد.

فرهنگ فارسی

( اسم ) درختچهای از تیر. فرفیون که جزو گیاهان کائو چوئی است ودر اطراف بندر عباس بطور خودرو و وحشی دیده میشود.از شیراب. این گیاه برای ساختن کائوچو میتوان استفاده کرد پره.
گیاهی است دارای کائوچوک

جمله سازی با پرخ

💡 بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

💡 مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش

💡 بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ

💡 می‌نگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه جز دل پرخون نمی‌بینیم جایی جای او

💡 صیدی که بوی خون شنود، رام کی شود؟ خوبم ز دام دیدهٔ پرخون گریخته ست

💡 که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم