کام گشودن

لغت نامه دهخدا

کام گشودن. [ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) یا کام دل گشودن. مراد دل برآمدن. به مراد دل رسیدن:
دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند.حافظ ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) باز کردن دهان و پوزه: [ اژدها کام گشود و او را بکام خویش فرو برد.

جمله سازی با کام گشودن

جایی‌ که جام در دست آن مه خرام دارد مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
ز تنگی دلم امکان پر گشودن نیست شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد
چه دامست این که هر مرغی که می‌گردد گرفتارش نمی‌آید به خاطر پر گشودن‌های گلزارش
بفگن در آتش و تب و تابم نظاره کن غمنامه مرا به گشودن چه احتیاج؟
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد