کام فروامده
فرهنگ فارسی
جمله سازی با کام فروامده
ندادی کام ما یکدم ز وصلت بسی خون جگر در عشق خوردم
سوزم ز نیرنگش که گفت امشب من ناکام را خواهی دهم کام دلت گفتم بلی فرمود نه
وان که دهد کام و زبان را بیان هست چه محتاج به کام و زبان
چو باشد نام من در نام ایشان برآید کام من چون کام ایشان
هر کام دل که حاسد او آرزو برد دستش بآب دیده از آنجمله شسته باد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد