به چستی چو باد اندر آمد به اسب سپه راند از کین چو آذرگشسب
من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق کز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
چونکه پیری رسد رود تن را چستی و در رسد کلال و ملال
مور راهش از کمر چستی گرفت با سلیمان لاجرم کستی گرفت
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق بدین چنین که تویی با تو بر نمیآید
ندارد چستیی آن شوخ در دلجویی یاران ولی در کشتن هر بیدلش چالاک می بینم