غلنبه باف

لغت نامه دهخدا

غلنبه باف. [ غ ُ لُم ْ ب َ / ب ِ ] ( نف مرکب ) آنکه غلنبه بافد. غلنبه گو. رجوع به غلنبه شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه سخنان غلمبه گوید.

جمله سازی با غلنبه باف

بافد القصه آن خوش آمد باف صد ازینها ز تار و پود گزاف
شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
اگر دختر آری به هنگام شوی به مویش درون باف و زو نام جوی
ز تار و پود تیغ و خنجر صاف هوا گشته پرند آهنی باف
آن حله منقش اردی بهشت باف شد پاره در کشاکش آزار مهرگان
زهی زند باف آفرین باد بر تو که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نجورسن
نجورسن
کردار
کردار
عندلیب
عندلیب
قدرت
قدرت