روزگار گذشتن
فرهنگ فارسی
جمله سازی با روزگار گذشتن
بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست دست غمت ببست مرا استوار دست
هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا با روزگار زور مکن چون نمیرود
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور به باد گرز برآور ز روزگار دمار
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
به روزگار، سر من فرو نمی آید وگرنه تربیتم را نمی کند تقصیر
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند احرار روزگار ترا بنده گشته اند