روزگار گذشتن

لغت نامه دهخدا

روزگار گذشتن. [ گ ُ ذَ ت َ ] ( مص مرکب ) زمان گذشتن. وقت گذشتن: اندر آمدن و شدن ما بیست وهشت ماه روزگار گذشته بود. ( مجمل التواریخ و القصص ).

فرهنگ فارسی

زمان گذشتن. وقت گذشتن

جمله سازی با روزگار گذشتن

بگشاد عشق روی تو چون روزگار دست دست غمت ببست مرا استوار دست
هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا با روزگار زور مکن چون نمی‌رود
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور به باد گرز برآور ز روزگار دمار
برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببین چمن خنک شده و کنج آشیان گرم است
به روزگار، سر من فرو نمی آید وگرنه تربیتم را نمی کند تقصیر
اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند احرار روزگار ترا بنده گشته اند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
میلف
میلف
دانش آموز
دانش آموز
گودوخ
گودوخ
اتی
اتی