دال بودن

لغت نامه دهخدا

دال بودن. [ دال ل دَ ] ( مص مرکب ) دلالت داشتن بر. هدایت داشتن بر. رهنمون بودن بر.

فرهنگ فارسی

دلالت داشتن بر. هدایت داشتن بر. رهنمون بودن بر

جمله سازی با دال بودن

بس سر که به زیر تیغ خواهد بودن کان ماه به زیر میغ خواهد بودن
نمی‌باید سپند مجمر افسردگی بودن به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو
گر زین دوستی ترا بدراند پوست از دوست همیشه دور بودن نه نکوست
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
نصرت دین حق و در درد بودن متفق ز اهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
تو گر نباشی کج بین چگونه آید راست زخاک بودن و خود را بر آسمان دیدن