مشو از لطف پادشاه دلیر که بود خنده اش چو خنده شیر
به گاه گریه ام صد خنده آید به اشک و آه ابر نوبهاری
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
در اینجا گر بحال خود بگرئی در آنجا در خوشی و خنده باشی
صبح مرا خنده نیامد به لب عمر تلف شد چو کواکب به شب
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی