پیدائی

لغت نامه دهخدا

پیدائی. [ پ َ / پ ِ ] ( حامص ) حالت و چگونگی پیدا. ظهور. مقابل نهان. وضوح. روشنی. استبانت. ابانت. آشکاری. ذیوع. شهود. هویدائی. مقابل پنهانی:
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.رودکی.بوقتی کز شرف گویند با خورشید همتائی
دل سلطان نگهداری بپنهانی و پیدائی.فرخی.چون بند کرد در تن پیدائی
این جان کارجوی نه پیدا را.ناصرخسرو.جان ز پیدائی و نزدیکیست گم
چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم.مولوی.شرع؛ پیدائی و راه دین. || بداهت.

جمله سازی با پیدائی

مرا معنی بجان جان رسانید ز پیدائی سوی پنهان رسانید
ز جام عشق دل رفت وشدم جان ز پیدائی خود هستیم پنهان
همه اینجا توئی بیشک حقیقت که پیدائی یکی در یک حقیقت
روشن بود از جمال تو هر دو جهان پنهانی تو ز غایت پیدائی
ز پیدائی خود هستی یگانه تو خواهی بود با خود در میانه