بی خطا

لغت نامه دهخدا

بی خطا. [ خ َ ] ( ص مرکب ) دور از خطا و اشتباه. بیگنه. غیرمقصر:
ملک آن تست و شاهی فرمای هرچه خواهی
گر بیگنه بسوزی ور بیخطا بگیری.سعدی.بنده ام گر بی گناهی میکشد
راضیم گر بی خطایی میزند.سعدی.

فرهنگ فارسی

دور از خطا و اشتباه ٠ بیگنه ٠ غیر مقصر ٠

جمله سازی با بی خطا

نعمت الله یافتم از لطف او بی خطا والله اعلم بالصواب
جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت
می گذری و بی خطا راست گرفته بر دلم ناوک غمزه می زنی، چیست خطای چون منی؟
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر بی گنه و بی خطا بسته زندان تویی
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
بی خطا خون من خسته چرا ریزی از آنک بی گناهی نکشد هیچ مسلمان بنده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ورژن
ورژن
نغمه
نغمه
فاک
فاک
دارک
دارک