لغت نامه دهخدا
جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان
بر تا نبرد جانم هرچند روا داری.فتوحی مروزی.و رجوع به روان شود.
- روان داشتن حکم؛ نافذ داشتن آن. ( آنندراج ):
بخواه جان و دل بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.حافظ ( از آنندراج ).- روان داشتن کار؛ روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن:
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.فردوسی. || جاری ساختن:
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.سعدی. || حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن.
- روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد؛ کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... ( از آنندراج ). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود:
سکوت مایه علم است زآن سبب لب جوی
خموش مانده خط موج را روان دارد.شفائی ( از آنندراج ).