پیوسته خون

لغت نامه دهخدا

پیوسته خون. [ پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ ] ( اِمرکب ) خویش نسبی. رجوع به پیوسته و شواهد آن شود.

فرهنگ فارسی

خویش نسبی

جمله سازی با پیوسته خون

💡 خون شد جگرم ز دل که خون باد این دل پیوسته چو بخت من نگون باد این دل

💡 گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک

💡 چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد

💡 سرشک از دیده ام پیوسته، سیل گریه می شوید به خون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من، خون را

💡 در گلستانی که آب از جوی یکرنگی خورد خون گل پیوسته از منقار بلبل می‌چکد

💡 می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار پیوسته خون دل خورد از دست روزگار