مکحل مکحل
فرهنگ فارسی
جمله سازی با مکحل مکحل
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
چشم فلک از گرد سپاه تو، مکحل روی ظفر از خون عدوی تو، مطرا
نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر آن تطاول که مگر میل کند با مکحل
منور نبود این چنین دیده ی خور مکحل نبودت گر از خاک مقدم
مسلسل زلف عنبر بار دارد مکحل نرگس خمار دارد
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل