لغت نامه دهخدا
شیرینی جوی. ( نف مرکب ) شیرینی جوینده. حلوی. ( یادداشت مؤلف ): لحوس؛ شیرینی جوی همچو مگس. لائس؛ شیرینی جوینده. ( منتهی الارب ).
شیرینی جوی. ( نف مرکب ) شیرینی جوینده. حلوی. ( یادداشت مؤلف ): لحوس؛ شیرینی جوی همچو مگس. لائس؛ شیرینی جوینده. ( منتهی الارب ).
💡 در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد
💡 سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند
💡 امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم