زبان بند کردن

لغت نامه دهخدا

زبان بند کردن. [ زَ بام ْ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عمل جادویی برای بستن زبان اقوام زن از بدگویی او پیش شوهر و امثال آن. جادو کردن. افسون کردن:
بخواب نرگس جادوش سوگند
که غمزه ش کرد جادو را زبان بند.نظامی.زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبان بند.نظامی.تا زبان بند آن پری نکنم
سردرین کار سرسری نکنم.نظامی.

فرهنگ فارسی

عمل جادویی برای بستن زبان اقوام زن از بد گویی او پیش شوهر

جمله سازی با زبان بند کردن

خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم که ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شد
شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست
هرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شود بر زبان بند گرانی ازتأمل بایدش
تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک حق به دست ناطقه‌ست ار میل لالی می‌کند
از فریب وعده‌ای بازم شکیبا کرده‌ای باز افسون را زبان بند تمنا کرده‌ای
کام حاصل نشود وحشی ازین گفت و شنود در ره فکر منه گام و زبان بند به کام