تف کافت
دانشنامه آزاد فارسی
جمله سازی با تف کافت
زمین را چون به زرین قبله بش کافت به قفل زر یکی صندوق زان یافت
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود کافت جانها بود ز طرّهٔ طرار
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید