بیجاده اب
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بیجاده اب
به الماس مژه بیجاده می سفت بسوی میزبان می دید و می گفت
بگفت آن سخنها که با شاه گفت شد آن کلک بیجاده با قار جفت
آن باده را که گونه بیجاده آمده است بویش چو بوی سوسن آزاده آمده است
ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند
چنان تابد که پنداری که آتش زبانه بر زد از بیجاده مجمر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر