بدید و ندید

لغت نامه دهخدا

بدید و ندید. [ ب َ دی دُ ن َ ] ( ص مرکب ) پست و دون همت و کوتاه نظر. ( لغات عامیانه جمال زاده ). ندید بدید.

فرهنگ فارسی

پست و دون همت و کوتاه نظر ندید بدید.

جمله سازی با بدید و ندید

پس آن گروه برفتند و روز بعد نزدیک نیمروز یزید بگفت تا کسان هیزمی را که در اثنای محاصره قوم فراهم آورده بودند و توده کرده بود آتش زدند و هنوز آفتاب نگشته بود که به دور اردوگاه وی آتش‌ها همانند کوه بود، دشمن آتش را بدید و از بسیاری آن به وحشت افتادند و به مقابله برون شدند.
همچنین نقل شده که: «شاه موبد به آنجا که ویس است لشکر کشید و رامین که همراه شاه موبد به گوراب رفته بود، ویس را بدید و بر وی عاشق شد.»
نه نیزه بدید و نه بر جا غراب شد از بس شگفتی دلش پر ز تاب
زمانی که ابرهه بمرد و یکسوم و مسروق فرمانروایی یافتند سیف از راز پدرش آگاه شد و به دنبال انتقام نخست به دربار قیصر رفت و از دست سیاهان و گزندشان دادخواست، و قیصر او را پاسخ داد که زنگیان خود پیروان دین منند و شما بت پرستانید، و چون سیف از وی نومید شد روی به سوی دربار خسرو آورد و در حیره نزد نعمان رفت و نعمان او را به درگاه کسری برد. بعضی نوشته اند که سیف یک سال در آنجا بود و کسی در کار او ننگریست تا آخر روزی خسرو را بدید و از وی داد خواست و پدرش ذی یزن را یاد آور گشت و انوشیروان نیز او را بنواخت و سپس با سران و سرداران خویش رای زنی کرد و هشتصد تن از زندانیانی را که قرار بود کشته شوند به فرماندهی «سردار و سپهسالار دلاوران ایران وهرز سپهبد دیلمی» سپرد.
سلسلهٔ زرین بدید و غره گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
آن بطل شب هنگام به جانب نهاوند روی آورد و چون خندق و چهارصد حصار آن را بدید و باز دانست روی به لشکر آورد و هرچه دیده بود بازگو نمود.
چو آدم مست حیرت شد ز عالم بهشت جان بدید و سرّ اعظم