بلقع

لغت نامه دهخدا

بلقع. [ ب َ ق َ ] ( ع ص، اِ ) زمین بی آب و گیاه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). زمین بی نبات. ( دهار ). ج، بَلاقع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجرة تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع ( بدون تاء تأنیث )،و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعة ملساء. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بلقعة.و رجوع به بلقعه شود. || زنی که از هر خیر و نیکی خالی باشد. ( از ذیل اقرب الموارد ). بلقعة. و رجوع به بلقعة شود. || تأکید است صلقع را، گویند مکان صلقع بلقع. ( از ذیل اقرب الموارد ).

جمله سازی با بلقع

طامسة اعلامها بلقع ))در (( (بحارالانوار) )) از امام هشتم روايت شده كه حضرتش پيامبر را در عالم خوابديد، و على و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام ) نيز همراه پيامبر بودند، و سيد جلوآنان نشسته و همين قصيده را مى خواند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال زندگی فال زندگی