محلج

لغت نامه دهخدا

محلج. [ م ِ ل َ ] ( ع اِ ) تخت حلاجی. محلجة. ( منتهی الارب ). تخته ای که بر روی آن پنبه دانه را از پنبه سوا میکنند. ( ناظم الاطباء ). || آهن یا چوب که بر آن چرخ آب گردد. ( منتهی الارب ). محور و آهن یا چوبی که بر آن چرخ آب میگردد. ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) خر سبک و تیزرو. ( منتهی الارب ). خر سبک و شتاب رو. ( ناظم الاطباء ). محلاج.
محلج. [ م ُ ل َ ] ( ع ص ) نقد محلج؛ حاضر و درخشان. ( منتهی الارب ). زر حاضر و درخشان. ( ناظم الاطباء ).
محلج. [ م ُ ح َل ْ ل ِ ] ( ع ص ) حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفه معرفت ملاعب تا مخارقه دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 416 ).

جمله سازی با محلج

بکن پشم این ابلهان را ز سبلت بزن پنبه این خسان را به محلج