بر در درج قفل زدم یک چندی عاقبت داد گشادش بت شکر خندی
گفت ابن یمین از چه گریان شده ئی گفتم از عشق پریروئی شنگیست شکر خندی
از عشوه شکر خندی بر خاک شهیدان کن وآنگاه دم از معجر چون عیسی مریم زن
منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟ شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد