در دست سخن پیشه یکی شهره درختی است بی بار ز دیدار، همی ریزد ازو بار
طبع ما خرم از اندیشه اوست خرم آن کس که سخن پیشه اوست
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت سخن زنند اهل سخن لاف پادشاهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت مدیح زنند خوش سخنان لاف پادشاهی من
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
هند را رند سخن پیشه گمنامی هست اندرین دیر کهن میکده آشامی هست
یوز و باز سخن و نکتهم را بیشک دل دانای سخن پیشه شکارستی
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!